خـــــدایا
|
|
خـــــدایا یادت هست؟ آن روز دستت را گرفتم کشیدم بردم پیش او با انگشتم به او اشاره کردم گفتم: "خدا من اینو می خوام ، خودت درستش کن!" نگاهی به او انداختی و گفتی : ..."این؟! من بهتر از این رو بهت میدم"... من پایم را به زمین کوبیدم و گفتم: "نه ! همین! من اینو خیلی دوست دارم! فقط همینو می خوام!" برگشتی مستقیم توی چشمام زل زدی و گفتی: "نمیشه!او مال کس دیگه ای شده!" بعد رویت را برگرداندی قدم زنان رفتی خــــــدایا یادت هست؟
نظرات شما عزیزان:
ادامه مطلب |
یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, |
|
|
|